یک روز چشم گفت: «من در آن سوی این دره ها کوهی را میبینم که مهی آن را پوشانده است. آیا زببا نیست؟»
گوش شنید و پس از آنکه مدتی گوش داد، گفت: «پس این کوه کجاست؟ نمی شنوم.»
سپس دست به سخن آمد و گفت: «بیهوده تلاش می کنم تا آن را حس یا لمس کنم ولی نمی توانم هیچ کوهی پیدا کنم.»
سپس بینی گفت: «هیچ کوهی وجود ندارد، من نمی توانم بوی آن را بشنوم.»
سپس چشم به سوی دیگر رو گرداند و آنها درباره ی توهم عجیب چشم گفتگو کردند. و می گفتند: «این چشم حتما مشکلی پیدا کرده است.»
منبع: پیامبر و دیوانه/ جبران خلیل جبران؛ مترجم رضا محمودی فقیهی.